عشق یک سر نخبه ی هر آدمی است
آزاد باشد یا اسیر زندگی است
هر که گوید عاشقی بودن تباه
جان بسپارد به خوی بردگی است
***
عشق اگر دیبا شود باری شود
سوی هر دلبری دلداری شود
گیج می شد هر که بیند ذات ان
در طبیعت مردم آزاری شود
***
بنگر ای آدم به عشقت تا بدان
می گراید خوی و مهرت با زمان
دین بی عاشق ندیدم تا کنون
زندگی شیرین و دردش جاودان
***
عشق دیواری و معشوقش زمین
عشق نورانی است و مغلوبش امین
سوختند چندین عاشق در رهش
خاک وخاکستر شدند در راه دین
***
عشق با عاشق شده درد زمان
دل به دل گشته در این قصه رمان
کاشت عشقش آدم و حوا علم
تا بماند یاد بودی در جهان
***
عاشقی دردی است بی درمان را
عاشقی مهری است بی سامان را
هیچ کس بر عشق ما اشکی نریخت
هر که با ما بود دور از جان را
***
هر که خواهد عشق را رسوا کند
در درون خویش را زیبا کند
تا زمین و آسمان در گردش است
خوا ر می ماند و بلوا می کند.
***
کاشتی حرف دلت در خرمنم
دوختی خار گلت در بسترم
هر طرف خیزم بزد نبشش به دل
جویباری جاری گشته از تنم
***
باد و طوفان زد دلم از جود توست
منقلب شد این حزین از بود توست
تار می بینم و یا خوابم هنوز
غرق در شادی شدم از رود توست
:: برچسبها:
قصیده ی عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 1608
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0